امام علی(علیه السلام) و تأیید خلافت ابیبکر
محمدظاهر نصیری خلافت، واژه عربی از ریشه خلف [به معنای پشت و نقطه مقابل قدّام، یعنی پیش رو] است. از نظر ساختاری، مصدر و به معنای جانشینی، به جای کسی نشستن و قائم مقام او شدن است. راغب اصفهانی می‌گوید: الخلافة النیابة
محمدظاهر نصيري
خلافت، واژه عربي از ريشه خلف [به معناي پشت و نقطه مقابل قدّام، يعني پيش رو] است. از نظر ساختاري، مصدر و به معناي جانشيني، به جاي كسي نشستن و قائم مقام او شدن است. راغب اصفهاني ميگويد:
الخلافة النيابة عن الغير إمّا لغيبة المنوب عنه و إمّا لموته و إمّا لعجزه و إمّا لتشـريف المستخلف وعلى هذا الوجه الأخير استخلف الله أوليائه في الارض.
خلافت، جانشيني و نيابت از ديگري است يا به علت غيبت منوبعنه يا به علت مرگ يا ناتواني وي از انجامدادن كار يا به سبب شرافت دادن به جانشين. به همين دليل (دادن شرافت)، خداوند اولياي خود را جانشين خود قرار داده است.
بدين لحاظ به شخص جانشين و قائم مقام، در لغت عرب، خليفه ميگويند: «الْخَلِيفَةُ من يقوم مقام الذاهب ويسدّ مسدّه»؛ «خليفه كسي است كه قائم مقام شخصي باشد كه از ميان رفته و او به جايش نشسته است».
در اصطلاح فرهنگ و عقايد اسلامي، به همان معناي لغوي خود، يعني جانشيني و نيابت به كار رفته است؛ با اين تفاوت كه موارد كاربرد آن، در مصاديق خاصي محدود شده است؛ زيرا مقصود از خلافت، تنها جانشيني و نيابت از پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه و آله) بعد از رحلت ايشان است.
در اين نگرش، خليفه به كساني اطلاق ميگردد كه بعد از رحلت رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) به عنوان جانشين و قائم مقام آن حضرت شناخته شده و به نيابت از آن حضرت، مسئوليتهاي ديني، سياسي و مديريتي جامعه اسلامي را عهدهدار بودهاند. به همين دليل، واژه خلافت در عرف فرهنگ اسلامي، از نظر معنايي، با واژههاي امامت و إمارت آميخته شده است و رهاورد اين آميزه معنايي، حاكم ديني و اسلامي را نتيجه ميدهد.
ضرورت بحث
نهاد سياسي خلافت كه بعد از رحلت پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه و آله) پايهگذاري گرديد، در فرايند شكلگيري و مشروعيتيابي خود، با مشكلات بنياديني همچون مخالفتهاي جدي نزديكترين افراد به
پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله)، يعني اهل بيت:، روبهرو بود.
بيشتر واكنشهاي منفي درباره اصل مشروعيت و حق حاكميتِ نهاد خلافت بود. در رأس اين جريان مخالف، امام علي(عليه السلام) قرار داشت كه قرابت و مكانت وي به پيامبر(صلي الله عليه و آله) و تأثيرگذاري واكنش ايشان بر افكار مسلمانان صدر اسلام و ياران پيامبر(صلي الله عليه و آله)، انكار ناشدني است.
بنابراين تبيين رابطه امام(عليه السلام) با دستگاه خلافت، از دو جهت درخور اهميت است: نخست، به لحاظ قرابت و منزلت ممتاز و بيمانند آن حضرت نزد پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه و آله) و دوم، به لحاظ آنكه امام(عليه السلام) از نظر فكري و عقيدتي، مخالف جريان اكثريت و همسو با دستگاه خلافت، قرار داشت و نهاد خلافت را به رسميت نميشناخت. اما امروزه طرفداران تندرو در بحث خلافت، به ويژه وهابيان، نحوه رابطه امام با دستگاه حاكم را واكاوي كردهاند و بر خلاف سيره و سنت عملي و گفتاري آن حضرت، تلاش ميكنند با آوردن برخي دلايل سست، موضع امام را موافق و همراه با تشكيلات خلافت نشان بدهند.
آنان در واقع به دنبال پاك كردن يا تحريف اصل موضوعاند. ازاينرو وانمود ميكنند كه بين امام و پايهگذاران مكتب سقيفه، هيچ مشكلي وجود نداشته است و امام(عليه السلام) نيز همانند ساير امت، پيرو و بلكه پشتيبان آنان بوده است. بيترديد، پاسخگويي به اين شبهه و تبيين رابطه واقعي امام با دستگاه خلافت، موضوعي درخور تحقيق و بررسي است.
تبيين موضوع در انديشه اسلامي
مبناي مشروعيت از ديدگاه امام علي(عليه السلام)
از ديدگاه امام علي(عليه السلام) حق حاكميت و فرمانروايي، همانند حقوق ديگر، از حق اختصاصي خداوند متعال ناشي ميشود و با جعل او رسميت مييابد؛ «ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْضٍ»؛ «آنگاه خداوند از حقوق خود، حقوقي را بر بعض مردم نسبت به بعض ديگر واجب گرداند» ؛ يعني تمام حقوقي كه مردم به عهده هم دارند، ناشي از جعل و اراده الهي است. سپس امام(عليه السلام) فرمود:
وَأَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِن تِلْكَ الْحُقُوقِ حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيةِ وَحَقُّ الرَّعِيةِ عَلَى الْوَالِي فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُل.
پس حق زمامداري و رعيتپروري، بزرگترين حقي است كه خدا براي برخي از انسانها قرار داده است. در واقع اين فرمايش امام(عليه السلام)، تأكيد مضاعفي است بر اين مطلب كه حق حكومت و زعامت، ناشي از اراده خداوند است؛ زيرا پس از اينكه فرمود: «بزرگترين آن حقها كه خداوند واجب كرده، حق فرمانروا بر رعيت است و حق رعيت بر فرمانروا» دوباره تأكيد ميكند: «فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُل»؛ «اين فريضهاي است كه خداوند براي هر يك از زمامداران و رعايا بر ديگري قرار داده است»؛ يعني اين حقوق متقابل، فريضه و حكم خداوند است كه تنها او جعل ميكند و هيچ كسي غير از خدا حق دخالت و تصرف در آن را ندارد.
بنابراين از نظر امام علي(عليه السلام) تنها ولايت و حكومتي مشروع است كه مبتني بر اذن و مشيت الهي باشد و تمام اختيارات و صلاحيتهاي خود را از جعل و تشريع الهي گرفته باشد. به همين دليل، امام(عليه السلام) ولايت و رهبري خود را بر مسلمانان، حق و مشروع ميداند؛ زيرا حكومت و زعامت خود را حقي ميداند كه از طرف خدا براي ايشان جعل شده است؛ چنانكه فرمود: «فَقَدْ جَعَلَ اللهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيكُمْ حَقّاً بِوِلَايةِ أَمْرِكُم»؛ «خداوند سبحان براي من، بر شما حق حكومت و سرپرستي قرار داد»؛ يعني اگر من ادعاي حكومت و زعامت بر جامعه اسلامي را دارم، با تكيه بر اراده و مشيت الهي اين حق را براي خود قائلم.
امام(عليه السلام) در موارد متعددي بر اين نكته تأكيد فرمود كه حق ولايت و زعامت من بر مردم، مبتني بر خواست و اراده الهي است كه با نصب و تعيين پيامبر(صلي الله عليه و آله) رسميت يافته است؛ چنانكه فرمود:
وَ كَانَ نَبِيّ اللهِ(صلي الله عليه و آله) عَهِدَ إِلَيّ فَقَالَ: يا ابْنَ أبيطالب لَكَ وَلَايةُ أُمَّتِي مِنْ بَعْدِي فَإِنْ وَلَّوْكَ فِي عَافِيةٍ وَاجْتَمَعُوا عَلَيكَ بِالرِّضَا فَقُمْ بِأَمْرِهِمْ.
پيامبر(صلي الله عليه و آله) با من قرار گذاشت و فرمود: «اي پسر ابوطالب! بعد از من، حاكميت بر امت من با توست. اگر ايشان به سلامت و آسايش، تو را به زعامت و ولايت پذيرفتند و همگي بر تو راضي شدند، تو هم بر حكومت بر آنان اقدام كن».
از آنچه گفته شد، ديدگاه امام علي(عليه السلام) درباره دستگاه خلافت برآمده از سقيفه، به خوبي روشن ميشود؛ زيرا در نظر امام(عليه السلام)، ماهيت خلافت و امامت، چند بعدي است و مشروعيت آن نيز بر اساس جعل و اراده الهي است. پس بيترديد، اجتماع سقيفه و خلافت ابوبكر كه ماهيت صرفاً سياسي داشت و مبتني بر خواست و اراده كساني بود كه حتي به برتر نبودن خويش اعتراف داشتند، هرگز نميتواند مشروع باشد. اين حقيقت، يعني موافق نبودن امام(عليه السلام) با خلافت ابوبكر، در بسياري از خطبههاي نهجالبلاغه كه مشهورترين آنها خطبه شقشقيه است و نيز در سيره عملي آن حضرت، نمود كامل دارد كه ما ضمن پاسخ به شبهات وهابيت، به برخي از آنها اشاره خواهيم كرد.
شبهه اول: بيعت امام علي(عليه السلام) با ابوبكر
نخستين شبهه، مسئله بيعت آن حضرت با ابوبكر است. آنان بدون ذكر جزئيات جريان بيعت امام(عليه السلام) با ابوبكر، آن را دليلي مسلّم بر رضايت و موافقت امام با خلافت ابوبكر دانستهاند؛ چنانكه ابنتيميه، بنيانگذار وهابيت، ميگويد:
به تواتر معلوم است كه هيچ كسي از بيعت با ابوبكر سر باز نزده است؛ جز سعد بن عباده. اما علي(عليه السلام) و بنيهاشم، همراه با بقيه مردم، با وي بيعت كردند و هيچيك از آنان نمردند؛ مگر درحاليكه بيعت كرده بودند. گفته شده است علي(عليه السلام) تا شش ماه بيعتش را به تأخير انداخت يا در روز دوم بيعت عمومي، بيعت كرد. به هر حال، بيعت ايشان با ابوبكر بدون اكراه بود.
شاگردان و پيروان ابن تيميه نيز در آثارشان، به همين نحو سربسته، مسئله بيعت را ذكر كرده و از آن، موافقت امام علي(عليه السلام) را با دستگاه خلافت، نتيجه گرفتهاند. بنابراين آنان بيعت امام با خلفا را دليل بر مشروعيت نهاد خلافت ميدانند و ادعا ميكنند بين امام و خلفا هيچ مشكلي وجود نداشته است.
پاسخ شبهه اول
ميتوان در پاسخ به اين شبهه، به چند نكته اشاره كرد:
زمان بيعت
از چيزهايي كه آشكارا بر مشروعيت نداشتن دستگاه خلافت دلالت دارد، زمان بيعت امام و نحوه بيعت ايشان با خليفه اول است كه در تاريخ و كتب معتبر اهل سنت ثبت شده است. در كتابهاي معتبر روايي اهل سنت، مثل صحيح بخاري و صحيح مسلم، آمده است كه امام تا شش ماه بعد از رحلت رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) با ابوبكر بيعت نكرد؛ چنانكه بخاري ميگويد:
وَعَاشَتْ بَعْدَ النَّبِي سِتَّةَ أَشْهُرٍ فَلَمَّا تُوُفِّيتْ دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِيّ لَيلًا، وَلَمْ يؤْذِنْ بِهَا أَبَابَكْرٍ وَصَلَّى عَلَيهَا، وَكَانَ لِعَلِي مِنَ النَّاسِ وَجْهٌ حَياةَ فَاطِمَةَ، فَلَمَّا تُوُفِّيتِ اسْتَنْكَرَ عَلى وُجُوهَ النَّاسِ، فَالْتَمَسَ مُصَالَحَةَ أَبِيبَكْرٍ وَمُبَايعَتَهُ، وَلَمْ يكُنْ يبَايعُ تِلْكَ الأَشْهُرَ.
فاطمه زهرا(عليها السلام) بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) شش ماه زنده بود. وقتي از دنيا رفت، شوهرش او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را خبر نكرد و خود بر او نماز خواند. تا فاطمه زنده بود، علي(عليه السلام) ميان مردم احترام داشت. اما وقتي فاطمه(عليها السلام) از دنيا رفت، مردم از او روي گرداندند و اينجا بود كه علي(عليه السلام) با ابوبكر مصالحه و بيعت كرد. علي(عليه السلام) در اين شش ماه كه فاطمه زنده بود، با ابوبكر بيعت نكرده بود.
حال، ابن تيميه و يارانش بايد پاسخ دهند كه اگر خلافت ابوبكر در نگاه امام مشروع و موجه بود و امام آن را به رسميت شناخته بود، چرا امام(عليه السلام) در اين شش ماه از بيعت با ابوبكر خودداري كرد؟! درحاليكه خود علماي اهل سنت اين روايت را از پيامبر(صلي الله عليه و آله) نقل كردهاند كه فرمود: «مَنْ نَزَعَ يداً مِنْ طَاعَةٍ أَوْ فَارَقَ الْجَمَاعَةَ مَاتَ مِيتَةَ الْجَاهِلِيةِ» ؛ «هركسي دست از طاعت [امامي] بردارد و جماعت [مسلمانان] را متفرق كند، به مرگ جاهليت از دنيا رفته است».
آيا امام علي(عليه السلام) با وجود آگاهي از اين حديث و با اعتقاد به مشروعيت خلافت ابوبكر، به مدت شش ماه از اين دستور پيامبر(صلي الله عليه و آله) سرپيچي كرد و بيعت با خليفه اول را بدون هيچ عذري به تأخير انداخت؟! بيترديد، دليل اين تأخير امام و بيعت نكردنش با خليفه، چيزي جُز اعتقاد ايشان به مشروعيت نداشتن و غاصبانه بودن خلافت ابوبكر نيست. همان چيزي كه حضرت علي(عليه السلام) در ابتداي خطبه شقشقيه به آن تصريح كرد و فرمود:
أَمَا وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَإِنَّهُ لَيعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى.
آگاه باشيد به خدا سوگند! ابوبكر، جامه خلافت را بر تن كرد. درحاليكه ميدانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامي، همانند محور آسياب است به آسياب كه دور آن حركت ميكند.
نحوه بيعت
چگونگي و كيفيت بيعت امام با خليفه اول، بعد از گذشت شش ماه، از نكات ديگري است كه به روشني بر موافق نبودن امام با دستگاه خلافت، دلالت دارد. ابن قتيبه دينوري، از علماي اهل سنت، جريان بيعت را اينگونه شرح ميدهد:
علي(عليه السلام) را نزد ابوبكر آوردند و علي(عليه السلام) ميگفت: «من بنده خدايم و برادر رسول خدا(صلي الله عليه و آله)». به علي(عليه السلام) گفتند: «با ابوبكر بيعت كن». علي(عليه السلام) گفت: «من از شما به اين كار سزاوارترم. بيعت نميكنم و شما بايد با من بيعت كنيد. شما خلافت را از انصار با اين حجت كه شما از نزديكان پيامبر(صلي الله عليه و آله) هستيد، گرفتيد. درحاليكه شما خلافت را از ما اهل بيت غصب كرديد. آيا شما به انصار نگفتيد كه به محمد(صلي الله عليه و آله) نزديكتريد و انصار نيز خلافت را به شما تسليم كردند. من نيز با شما همانطور كه با انصار احتجاج كرديد، احتجاج ميكنم؛ ما به رسول خدا(صلي الله عليه و آله) در مرگ و زندگي او از شما سزاوارتريم. اگر ايمان داريد، رعايت انصاف را در حق ما به جا آوريد و در غير اين صورت، شما در ستم افتادهايد و خود به خوبي ميدانيد». عمر به علي(عليه السلام) گفت: «تا وقتي كه بيعت نكني، رهايت نميكنيم». علي(عليه السلام) در پاسخ عمر گفت: «شير را بدوش كه بخشي از آن، از آن تو خواهد بود. كار را براي ابوبكر محكم گير كه فردا آن را به تو برميگرداند». علي(عليه السلام) در ادامه سخنان خود گفت: « اي عمر! سوگند ياد ميكنم كه سخن تو را نميپذيرم و با او بيعت نميكنم». ابوبكر به علي(عليه السلام) گفت: «اگر بيعت نكني، تو را مجبور نميكنم».
گرچه در آخر اين نقل آمده است كه ابوبكر به علي(عليه السلام) گفت اگر بيعت نكني تو را مجبور نمي¬كنم، اما كليت اين داستان و گفتوگوي امام علي(عليه السلام) با سران سقيفه، به خوبي موضع و موقف امام(عليه السلام) را در برابر دستگاه خلافت آشكار ميكند. البته خود آن حضرت، واقعيت داستان بيعت را اينگونه شرح ميدهد:
إِنِّي كُنْتُ أُقَادُ كَمَا يقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّى أُبَايع.
مرا از خانهام كشان كشان به مسجد بردند؛ همانگونه كه شتر را مهار ميزنند و هرگونه فرار و اختيار را از او ميگيرند؛ تا اينكه بيعت كردم.
اما نويسندگان وهابيت، ديدگان خود را بر اين واقعيتها ميبندند و تنها اصل قضيه بيعت را ذكر مينمايند و سپس ادعا ميكنند كه هيچ اكراهي در كار نبوده است. درحاليكه اينگونه بيعت گرفتن از امام(عليه السلام)، از شگفتيهاي تاريخ اسلام و نشان روشنِ از عدم مشروعيت و مقبوليت خلافت ادعايي ياران سقيفه است؛ زيرا اگر كار خلفا منطبق بر آموزههاي شرع، و خلافت آنان مشروع بود، امام هرگز در امر بيعت تأخير نميكرد و با ياران سقيفه بر امر خلافت مناقشه نمينمود.
شبهه دوم: استناد به برخي وقايع تاريخي
نويسندگان وهابي براي اينكه رابطه امام با خلفا را خوب و بلكه دوستانه جلوه دهند، به هر چيزي تمسك ميكنند. آنان حتي به برخي قضاياي جزئي و حاشيه¬اي كه برخي مورخان در زندگي روزمره امام(عليه السلام) نقل كردهاند و از نظر تاريخي هم از صحت چنداني برخوردار نيست، استناد ميكنند؛ مانند ازدواج ام كلثوم دختر امام علي(عليه السلام) با خليفه دوم يا نامگذاري فرزندان حضرت به نامهاي خلفا. وهابيها بر خلاف روش هميشگي خود كه به همه چيز با ترديد نگاه ميكنند، در اين قضايا با قاطعيت داوري ميكنند و نخست، وقوع تاريخي چنين قضايايي را مسلّم ميگيرند و سپس آنها را دليل بر مدعاي خود، يعني رابطه حسنه امام با خلفا، ميپندارند.
پاسخ شبهه دوم
در پاسخ، ميتوان چند نكته را ذكر كرد.
نخست آنكه بر فرض قبول صحت تاريخي اين قضايا و وقوع آنها در زندگي امام، هيچكدام دلالت بر تأييد خلافت ابوبكر يا خلفاي بعد از او ندارد؛ زيرا هيچ رابطه منطقي بين وقوع اينگونه مسائل با تأييد خلافت از سوي امام وجود ندارد و در هيچ منبع تاريخي ذكر نشده است كه امام به دليل دوستي و علاقه¬اي كه به خلفا داشته است يا براي اينكه دستگاه خلافت را به رسميت بشناسد، فرزندانش را به نامهاي خلفا نامگذاري كرده يا دخترش را به تزويج خليفه دوم درآورده است.
بلكه بيشتر اينگونه قضايا جزو مسائل روزمره و عادي زندگي است كه هركسي در تعامل با جامعه و افراد محيط زندگي خود ممكن است داشته باشد؛ نه نشاندهنده موضعگيري عقيدتي و سياسي امام(عليه السلام) درباره خلفا و دستگاه خلافت. اينگونه برداشت بدون دليل، تنها ساخته ذهن نويسندگان وهابي است كه براي به كرسي نشاندن مدعاي خود، به هر چيزي تمسك ميكنند.
نكته دوم اينكه شواهد و وقايع مسلّم و انكارناپذير تاريخي نشان ميدهد كه رابطه امام با خلفا بعد از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و آله)، هيچگاه حسنه و دوستانه نبوده است. اين حقيقت، افزون بر اينكه از جريان بيعت آن حضرت آشكار ميشود، از سخنان و موضعگيريهاي ديگر آن حضرت نيز كه به مناسبتهاي مختلفي ابراز شده است، به روشني استفاده ميشود.
به استناد كتابهاي خود اهل سنت، آن حضرت حتي در زمان اوج قدرت خلفا، هيچگاه روي خوشي به آنان نشان نميداد و آشكارا مخالفت خويش را درباره شخصيت و عملكرد آنان بيان ميكرد؛ چنانكه محمد بن اسماعيل بخاري در صحيح خود، از عمر چنين نقل ميكند:
حين توفى الله نبيه أن الأنصار خالفونا واجتمعوا بأسرهم في سقيفة بني ساعدة وخالف عنّا علي والزبير ومن معهما.
بعد از وفات پيامبر(صلي الله عليه و آله)، انصار با ما در مسئله خلافت ابوبكر مخالفت كردند و همه آنها در سقيفه جمع شدند و علي(عليه السلام) و زبير و همراهان آن دو نيز با ما مخالفت كردند.
در جاي ديگر نيز نقل ميكند كه امام علي(عليه السلام) خطاب به ابوبكر فرمود:
وَلَكِنَّكَ اسْتَبْدَدْتَ عَلَينَا بِالأَمْرِ وَكُنَّا نَرَى لِقَرَابَتِنَا مِنْ رَسُولِ اللهِ، نَصِيبًا.
تو در مسئله خلافت با ما مستبدانه رفتار كردي و ما به واسطه خويشاونديمان با رسول خدا(صلي الله عليه و آله) معتقديم كه حق و نصيبي در خلافت بعد از رسول خدا(صلي الله عليه و آله) داريم. [اين كلمات را حضرت فرمود] تا اشك از چشمان ابوبكر جاري شد.
همچنين مسلم در صحيح خود، به نقل از «مالك بن اوس» مينويسد كه خليفه دوم، خطاب به امام علي(عليه السلام) و عباس عموي پيامبر(صلي الله عليه و آله) گفت:
فلما توفي رسول الله قال أبوبكر أنا ولىّ رسول الله فجتئما تطلب ميراثك من ابن أخيك ويطلب هذا ميراث امرأته من أبيها فقال أبوبكر قال رسول الله «ما نورث ما تركنا صدقة» فرأيتماه كاذبا آثما غادرا خائنا.
چون رسول الله(صلي الله عليه و آله) رحلت كرد، ابوبكر گفت: من خليفه پيامبرم و شما دو نفر نزد ابوبكر آمديد و تو اي عباس! ارث خود را از برادرزادهات ميخواستي و اين (علي) ميراث زنِ خود را از مال پدرش طلب ميكرد. ابوبكر به شما گفت كه رسول الله(صلي الله عليه و آله) فرمود: «از ما ميراث برده نميشود. آنچه ما بگذاريم صدقه است». آنگاه شما دو نفر، او را دروغگو، گنهكار و خائن ميدانستيد.
اين بيان عمر كه در معتبرترين كتب اهل سنت آمده است، به خوبي ميتواند نظر و موضع امام علي(عليه السلام) درباره ابوبكر و خلافت وي را آشكار كند. طبق اين نقل، ابوبكر از نظر امام علي(عليه السلام)، دروغگو، گنهكار و خائن بوده است. بنابراين چگونه ميتواند ولايت و حكومت چنين آدمي، از نظر امام كه ولايت و حكومت را مبتني بر جعل و اراده الهي ميداند، مشروع باشد و به تأييد امام برسد.
شبهه سوم: تأييد خلفا در روايت منسوب به امام علي(عليه السلام)
نويسندگان وهابي مسلك، افزون بر سيره عملي امام كه نمونههايي از آن ذكر شد، به برخي از روايات منقول از آن حضرت كه در منابع شيعه آمده است، استدلال كردهاند تا ادعاي خود، يعني تأييد خلفا و نهاد خلافت از سوي امام را به اثبات برسانند. از جمله ناصر بن عبدالله قفاري، روايتي منسوب به امام علي(عليه السلام) را كه در بحارالانوار آمده است، در شمار دلايل تأييد خلافت و خلفا از جانب آن حضرت ذكر ميكند. متن روايت بدين شرح است كه امام علي(عليه السلام) فرمود:
وَأُوصِيكُمْ بِأَصْحَابِ نَبِيّكُمْ لَا تَسُبُّوهُمْ وَهُمُ الَّذِينَ لَمْ يحْدِثُوا بَعْدَهُ حَدَثاً وَلَمْ يؤْوُوا مُحْدِثاً فَإِنَّ رَسُولَ اللهِ(صلي الله عليه و آله) أَوْصَي بِهِم.
و سفارش ميكنم شما را به ياران پيامبرتان كه آنان را دشنام ندهيد. آن ياران، كسانياند كه بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) بدعتي در دين نگذاشتند و به بدعتگذارندهاي برنگشتند، همانا رسول الله(صلي الله عليه و آله) درباره آنها وصيت كرده است.
پاسخ شبهه سوم
علماي وهابي اينگونه روايات را به شكل سربسته و خطابهگونه ذكر كرده و بدون توضيح منطوق و مفهوم آنها، آن را دليل مسلّم به نفع خودشان پنداشتهاند. درحاليكه با ژرفانديشي در روايت، نه تنها دليل به نفع آنها نيست، بلكه دليل بر رد ادعايشان است؛ زيرا در اين روايت، امام(عليه السلام) - بر خلاف نظر وهابيها كه مطلق همراهان پيامبر(صلي الله عليه و آله) را صحابه و داراي عدالت و احترام ميدانند - آشكارا كساني را كه همراه پيامبر(صلي الله عليه و آله) بودهاند، به دو گروه تقسيم ميكنند: عدهاي كه بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) بدعتگذاري نكرده و به بدعتگذاران هم تكيه نداشتهاند. امام(عليه السلام) مردم را به رعايت حق آنها و دشنام ندادن و توهين نكردنشان توصيه ميفرمايد. اما گروه ديگري نيز كه از مفهوم كلام امام استفاده ميشود و آنها كساني بودند كه بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) دچار بدعت و برگشت به بدعتگذاران شدند. از مفهوم كلام امام، چنين برمي¬آيد كه امام اين عده را اصلاً صحابه و يار پيامبر(صلي الله عليه و آله) نمي¬داند؛ زيرا بعد از اينكه فرمود: «أُوصِيكُمْ بِأَصْحَابِ نَبِيكُمْ...»، مفهوم اصحاب پيامبر(صلي الله عليه و آله) را مشخص كرد و فرمود:
«وَهُمُ الَّذِينَ لَمْ يحْدِثُوا بَعْدَهُ حَدَثاً وَلَمْ يؤْوُوا مُحْدِثاً»؛ يعني اصحاب پيامبر(صلي الله عليه و آله)، تنها كساني بودند كه بعد از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و آله) گرفتار بدعت و مراجعه به بدعتگذاران نشدند. اما كساني كه بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) بدعتگذاري كردند و سنت و دستورهاي ايشان را زير پا گذاشتند و دگرگون ساختند، يار و صحابه پيامبر(صلي الله عليه و آله) نبوده و نيستند.
اما براي اينكه بدانيم چه كساني از همراهان پيامبر(صلي الله عليه و آله)، بعد از رحلت ايشان، دچار بدعت در دين شدند و طبق فرمايش امام(عليه السلام)، در واقع از جرگه اصحاب و ياران واقعي پيامبر(صلي الله عليه و آله) بيرون بودند، بايد به كتب تاريخ، حديث و سيره مراجعه كنيم و بررسي كنيم چه كسي آشكارا با دستور پيامبر(صلي الله عليه و آله) در آخرين لحظات عمر شريفش كه قلم و كاغذي خواست تا آخرين وصيت خود را كه تضمينكننده هدايت امت بود بنويسد و فرمود «ائتوني بكتاب أكتب لكم كتابا لا تضلوا من بعده» مخالفت كرد و گفت: «غلبه الوجع وعندنا كتاب الله حسبنا» ؛ يعني درد بر پيامبر(صلي الله عليه و آله) غالب شده است و درحاليكه قرآن پيش ماست، نيازي به وصيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) نداريم.
يا بررسي كنيم چه كساني نماز تراويح را بر خلاف سنت پيامبر(صلي الله عليه و آله) به جماعت اقامه كردند و به نقل بخاري آن را «نِعْمَ الْبِدْعَةُ هَذِهِ» (بدعت خوب) خواندند. بر اساس فرمايش امام(عليه السلام) چنين كساني در زمره اصحاب و ياران پيامبر(صلي الله عليه و آله) نبودند. با اين حال، چگونه ميتوان ادعا كرد كه امام، خلافت و رهبري چنين افرادي را تأييد كرده است. درحاليكه طبق اين سخن امام، چنين افرادي اصولاً از جرگه صحابه و ياران راستين پيامبر(صلي الله عليه و آله) بيروناند.
شبهه چهارم: همسويي امام علي(عليه السلام) با خلفا در خطبه 228 نهجالبلاغه
برخي از نويسندگان وهابي، كلام امام علي(عليه السلام) در خطبه 228 نهجالبلاغه را مؤيد ادعاي خويش ذكر كردهاند و آن را دليل بر موافقت و همسويي امام با دستگاه خلافت پنداشتهاند. متن خطبه چنين است:
لِلهِ بَلَادُ فُلَانٍ فَلَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ وَدَاوَي الْعَمَدَ وَأَقَامَ السُّنَّةَ وَخَلَّفَ الْفِتْنَةَ ذَهَبَ نَقِي الثَّوْبِ قَلِيلَ الْعَيبِ أَصَابَ خَيرَهَا وَسَبَقَ شَرَّهَا أَدَّى إِلَى اللهِ طَاعَتَهُ وَاتَّقَاهُ بِحَقِّهِ رَحَلَ وَتَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ لَا يهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ وَلَا يسْتَيقِنُ الْمُهْتَدِي.
خداوند، شهرهاي فلاني را بركت دهد؛ كژيها را راست نمود و بيماريها را معالجه كرد. سنت را برپا داشت و آشوب و فتنه را پشت سر گذاشت. پاكجامه و كمعيب از دنيا رفت. به خير و نيكي آن رسيد و از شر و بدي آن رهايي يافت. طاعت خدا را به جا آورد و از نافرماني او پرهيز كرد. از دنيا رفت. درحاليكه مردم را بر سر چند راهي باقي گذاشت كه نه گمراه در آن راه مييابد و نه راهيافته به باور و يقين ميرسد.
شارحان، مترجمان و صاحبنظران نهج البلاغه، درباره مصداق اين كلام، آرا و نظرات گوناگوني ابراز كردهاند: گروهي مصداق اين سخن حضرت را، عمر بن خطاب و گروهي ديگر، مصداق را يكي از ياران امام علي(عليه السلام) مانند سلمان فارسي يا مالك اشتر دانستهاند. گروه سوم نيز اصولاً محتواي كلام امام را تحسين و تمجيد از كسي ندانستهاند. بلكه آن را به گونه ديگري تفسير كردهاند. اما علماي وهابي، همه اين اختلافنظرها را ناديده ميگيرند و با قاطعيت، كلام امام را درباره ابوبكر يا عمر تفسير ميكنند و سپس چنين نتيجه ميگيرند كه امام با خلافت و حكومت آنان مشكلي نداشته است. ما در ادامه اين گفتار، مهم¬ترين نظرات را درباره اين سخن حضرت، ذكر ميكنيم تا ثابت كنيم مصداق سخن امام(عليه السلام)، خلفاي پيش از آن حضرت نيستند.
پاسخ شبهه
بيشتر شارحان اهل سنت، مانند ابن ابي¬الحديد و محمد عبده، مقصود امام در اين خطبه را عمر بن خطاب دانسته و گفتهاند منظور امام در اين خطبه، ستايش از خليفه دوم بوده است. ابن ابي¬الحديد، براي صحت نظر خود، چند نكته را بهعنوان قرينه يا تأييديه مطرح ميكند.
نكته اول: وي ادعا ميكند در نسخهاي از نهجالبلاغه، به خط خود سيد رضي، ديدم كه در ذيل كلمه «فلان»، نام عمر نوشته بود. اين ادعا به فرض صحت، نميتواند چيزي را ثابت كند؛ زيرا «هيچ بعيد نيست كه اين نسخه [اگر هم اصل باشد] سالها دست اين و آن بوده و برخي (كساني غير از سيد رضي)، اين كلمه را ذيل آن نوشته باشند» ؛ زيرا اينگونه تحريفات در كتب خطي، به راحتي انجام شدني است و هركسي ميتواند چيزي به آن بيفزايد.
نكته دوم: ابن ابي¬الحديد ميگويد:
نوع ستايشهايي كه در اين كلام آمده، ميرساند كه امام از يك مقام حكومتي ستايش ميكند؛ زيرا سخن از مردي است كه كجيها را راست و علتها را رفع كرده است و چنين توصيفي بر گذشتگان صحابه، جُز عمر قابل انطباق نيست.
پاسخ اين سخن آن است كه از طريق چنين استنباط كلي (كلام امام درباره يك مقام حكومتي است)، هرگز نميتوان مصداق خارجي آن را مشخص كرد؛ زيرا همانگونه كه خليفه دوم عهدهدار مقامات حكومتي بوده است، برخي از ياران نزديك امام هم متصدي امور حكومت بودهاند؛ مانند مالك اشتر و سلمان فارسي. بنابراين از كجا معلوم كه منظور امام حتماً عمر بوده است. بلكه ممكن است يكي از ياران حضرت، منظور باشد؛ چنانكه برخي از محققان ذكر كردهاند.
نكته سوم: ابن ابي¬الحديد در ادامه، از طبري نقل كرده است كه زنان در فوت عمر گريه ميكردند و دختر ابي¬حثمه چنين ندبه ¬كرد: «واعمراه أقام الأود وأبرأ العمد...»؛ «دريغ از عمر كه محنتها را ببرد و كارها را سامان داد». سپس طبري از مغيرة بن شعبه نقل ميكند كه پس از دفن عمر، به سراغ علي(عليه السلام) رفتم و خواستم سخني از او درباره عمر بشنوم. علي(عليه السلام) بيرون آمد. درحاليكه سر و صورتش را شسته بود و هنوز از صورتش آب ميچكيد و خود را در جامهاي پيچيده بود و مثل اينكه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او استقرار مييابد، گفت: دختر ابي¬حثمه راست گفت كه «لقد قوّم الأود...». ابن ابيالحديد اين داستان را مؤيد نظر خودش قرار ميدهد كه جملههاي نهج¬البلاغه در ستايش عمر گفته شده است.
ما براي اينكه به اصل ماجرا پي ببريم، بايد اصل نقل طبري را بررسي كنيم. طبري در كتاب «تاريخ الامم و الملوك»، جريان را اينگونه بيان كرده است:
عن المغيرة بن شعبة، قال: لما مات عمر رضي الله عنه بكته ابنة أبي حثمة، فقالت: وا عمراه! أقام الأود، وأبرأ العمد، أمات الفتن، وأحيا السنن، خرج نقي الثوب، بريئا من العيب.
مغيره نقل ميكند كه بعد از مرگ عمر، دختر ابي¬حثمه بر او گريه كرد و چنين گفت: «وا عمراه أقام الأود، وأبرأ العمد...».
بنابراين خود مغيره، اصل اين سخن را كه فلان زن چنين گفته است، نقل ميكند. سپس او ميگويد كه بعد از دفن عمر، وقتي خدمت امام رفتيم، حضرت چنين فرمود:
فقال: يرحم الله ابن الخطاب لقد صدقت ابنة أبيحثمة، لقد ذهب بخيرها، ونجا من شرها، أما والله ما قالت، ولكن قولت.
خدا پسر خطاب را بيامرزد! دختر ابيحثمه راست گفت كه از خير خلافت بهره برد و از شر آن خلاص شد. به خدا او نگفت بلكه به زبانش نهاده بودند.
با توجه به نقل طبري، چند نكته درخور اهميت است:
اولاً: چنانكه ملاحظه ميشود، نقل طبري و تعبيراتي كه از امام(عليه السلام) در اين نقل وجود دارد، كاملاً متفاوت از تعبيراتي است كه در خطبه 228 نهج البلاغه وجود دارد. بنابراين داستان و تعبيراتي را كه طبري نقل كرده، غير از تعبيرات امام در نهجالبلاغه است و ربطي به خطبه امام ندارد و نمي¬تواند مؤيد براي نظر ابن ابيالحديد باشد.
ثانياً: بر فرض يكي دانستن هر دو سخن امام(عليه السلام)، راوي اصل جريان و تعبيراتي كه از اين خانم در تاريخ طبري حكايت شده، مغيرة بن شعبه است كه در دشمني مغيره با اهل بيت و شخص امام علي(عليه السلام) هيچگونه ترديدي نيست. ازاينرو اين احتمال بسيار قوت ميگيرد كه او اين سخن را از خود ساخته، سپس به خدمت امام رفته و آن را از زبان آن زن حكايت كرده باشد؛ تا واكنش امام را به اين سخن بيبيند. ابن ابيالحديد نيز به اشتباه، آن را مؤيد نظر خويش تلقي كرده است.
ثالثاً: طبق نقل طبري، آنچه را امام تأييد كرده، بخشي است كه متضمن هيچگونه ستايشي از خليفه دوم نيست؛ زيرا امام فرمود: «دختر ابيحثمه راست گفته است كه عمر از خير خلافت بهره برد و از شر آن خلاص شد». در اين مقدار از كلام امام كه سخن آن زن را تأييد كرده است، هيچ مدحي از عمر وجود ندارد. اما جالب اين است كه امام(عليه السلام) بلافاصله قسم ياد ميكند: «أما والله ما قالت، ولكن قوّلت»؛ «به خدا قسم! او نگفته است. بلكه به زبانش نهادند». پس آنچه را او نگفته است و به او بستهاند، چه بوده است؟! پاسخ اين پرسش، به احتمال زياد، همين سخن حضرت در نهج البلاغه است كه فرمود: «فلقد قَوَّمَ الاَوَدَ وداوَى العَمَد وأقام السُنّة وخَلَّف الفتنة». پس اين قسمت را دختر ابيحثمه نگفته است. بلكه طبق فرمايش امام (قوّلت)؛ يعني به زبانش انداخته يا به او بستهاند، در واقع اين را كساني ديگر (مغيره يا غير او) به آن زن بستهاند؛ چنانكه شهيد مطهري= بعد از نقل سخن ابن ابي الحديد ميگويد:
ولي برخي از متتبعان عصر حاضر، از مدارك ديگري غير از طبري، داستان را به شكل ديگري نقل كردهاند و آن اينكه علي(عليه السلام) پس از آنكه بيرون آمد و چشمش به مغيره افتاد، به صورت پرسش فرمود: آيا دختر ابيحثمه آن ستايشها را كه از عمر ميكرد، راست ميگفت؟! بنابراين جملههاي بالا نه سخن علي(عليه السلام) است و نه تأييدي از ايشان است از گوينده اصلي كه زني بوده است و سيد رضي= كه اين جملهها را ضمن كلمات نهجالبلاغه آورده، اشتباه كرده است.
به هر حال با وجود اين همه احتمال، نمي¬توان در معنا و مصداق سخن امام، با قاطعيت و يقين داوري كرد. ازاينرو تمسك علماي وهابي به اين سخن امام، بدون دليل است و بيش از آنكه مبتني بر مستندات محكم تاريخي باشد، برآمده از تخيلات و تفكرات تعصبآميز خود آنان است.
رابعاً: اگر از همه آنچه گفته شد بگذريم، بزرگترين چالش نظر وهابيت درباره تفسير كلام امام، تعارض اين نظر با ديگر فرمايشات صريح امام در مورد خليفه اول است كه در خطبههاي مختلف نهجالبلاغه، به ويژه خطبه شقشقيه آمده است كه آنجا درباره ابوبكر فرمود:
أَمَا وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَإِنَّهُ لَيعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى... فَيا عَجَباً بَينَا هُوَ يسْتَقِيلُهَا فِي حَياتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ.
آگاه باشيد به خدا سوگند! ابوبكر، جامه خلافت را بر تن كرد. درحاليكه ميدانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامي، همچون محور آسياب است به آسياب كه دور آن حركت ميكند... . شگفتا ابوبكر كه در حال حيات خود از مردم ميخواست عذرش را بپذيرند، چگونه هنگام مرگ، خلافت را به عقد ديگري درآورد؟!
خود خليفه دوم نيز چنانكه در پاسخ دليل دوم گذشت، نقل كرده است كه امام(عليه السلام)، ابوبكر و عمر را دروغگو، گناهكار، حيلهگر و خيانتكار معرفي ميكند. بنابراين اگر ديدگاه امام(عليه السلام) درباره خلفا آن چيزي بوده است كه خليفه دوم وصف ميكند، ديگر جايي براي تراشيدن دليل و استناد نميماند تا وهابيت با استناد به آن، امام را موافق دستگاه خلافت نشان دهد. اگر هم مواردي، مانند خطبه 228 نهج البلاغه، بنابر ظاهر خود، ستايش از كسي را ميرساند، بيترديد آن شخص عمر يا ابوبكر نبوده است. بلكه اشاره به ياران خود حضرت بوده است؛ مانند مالك اشتر يا سلمان فارسي.
نتيجهگيري
با بررسي ادله و مستندات علماي وهابي درباره اينكه امام علي(عليه السلام)، خلافت ابوبكر را تأييد كرده است، به اين نتيجه ميرسيم هيچكدام از ادله آنان نمي¬تواند چنين ادعايي را ثابت كند؛ زيرا در سيره امام علي(عليه السلام) كه در خود منابع اهل سنت ذكر شده است، نميتوان مطلبي يافت كه ناظر بر تأييد خلافت ابوبكر باشد. در واقع تمامي دلايل علماي وهابي يا دلالت بر مقصود آنان ندارند يا درست بر خلاف گفته آنان است؛ چنانكه به تفصيل بيان شد.
خلافت، واژه عربي از ريشه خلف [به معناي پشت و نقطه مقابل قدّام، يعني پيش رو] است. از نظر ساختاري، مصدر و به معناي جانشيني، به جاي كسي نشستن و قائم مقام او شدن است. راغب اصفهاني ميگويد:
الخلافة النيابة عن الغير إمّا لغيبة المنوب عنه و إمّا لموته و إمّا لعجزه و إمّا لتشـريف المستخلف وعلى هذا الوجه الأخير استخلف الله أوليائه في الارض.
خلافت، جانشيني و نيابت از ديگري است يا به علت غيبت منوبعنه يا به علت مرگ يا ناتواني وي از انجامدادن كار يا به سبب شرافت دادن به جانشين. به همين دليل (دادن شرافت)، خداوند اولياي خود را جانشين خود قرار داده است.
بدين لحاظ به شخص جانشين و قائم مقام، در لغت عرب، خليفه ميگويند: «الْخَلِيفَةُ من يقوم مقام الذاهب ويسدّ مسدّه»؛ «خليفه كسي است كه قائم مقام شخصي باشد كه از ميان رفته و او به جايش نشسته است».
در اصطلاح فرهنگ و عقايد اسلامي، به همان معناي لغوي خود، يعني جانشيني و نيابت به كار رفته است؛ با اين تفاوت كه موارد كاربرد آن، در مصاديق خاصي محدود شده است؛ زيرا مقصود از خلافت، تنها جانشيني و نيابت از پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه و آله) بعد از رحلت ايشان است.
در اين نگرش، خليفه به كساني اطلاق ميگردد كه بعد از رحلت رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) به عنوان جانشين و قائم مقام آن حضرت شناخته شده و به نيابت از آن حضرت، مسئوليتهاي ديني، سياسي و مديريتي جامعه اسلامي را عهدهدار بودهاند. به همين دليل، واژه خلافت در عرف فرهنگ اسلامي، از نظر معنايي، با واژههاي امامت و إمارت آميخته شده است و رهاورد اين آميزه معنايي، حاكم ديني و اسلامي را نتيجه ميدهد.
ضرورت بحث
نهاد سياسي خلافت كه بعد از رحلت پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه و آله) پايهگذاري گرديد، در فرايند شكلگيري و مشروعيتيابي خود، با مشكلات بنياديني همچون مخالفتهاي جدي نزديكترين افراد به
پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله)، يعني اهل بيت:، روبهرو بود.
بيشتر واكنشهاي منفي درباره اصل مشروعيت و حق حاكميتِ نهاد خلافت بود. در رأس اين جريان مخالف، امام علي(عليه السلام) قرار داشت كه قرابت و مكانت وي به پيامبر(صلي الله عليه و آله) و تأثيرگذاري واكنش ايشان بر افكار مسلمانان صدر اسلام و ياران پيامبر(صلي الله عليه و آله)، انكار ناشدني است.
بنابراين تبيين رابطه امام(عليه السلام) با دستگاه خلافت، از دو جهت درخور اهميت است: نخست، به لحاظ قرابت و منزلت ممتاز و بيمانند آن حضرت نزد پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه و آله) و دوم، به لحاظ آنكه امام(عليه السلام) از نظر فكري و عقيدتي، مخالف جريان اكثريت و همسو با دستگاه خلافت، قرار داشت و نهاد خلافت را به رسميت نميشناخت. اما امروزه طرفداران تندرو در بحث خلافت، به ويژه وهابيان، نحوه رابطه امام با دستگاه حاكم را واكاوي كردهاند و بر خلاف سيره و سنت عملي و گفتاري آن حضرت، تلاش ميكنند با آوردن برخي دلايل سست، موضع امام را موافق و همراه با تشكيلات خلافت نشان بدهند.
آنان در واقع به دنبال پاك كردن يا تحريف اصل موضوعاند. ازاينرو وانمود ميكنند كه بين امام و پايهگذاران مكتب سقيفه، هيچ مشكلي وجود نداشته است و امام(عليه السلام) نيز همانند ساير امت، پيرو و بلكه پشتيبان آنان بوده است. بيترديد، پاسخگويي به اين شبهه و تبيين رابطه واقعي امام با دستگاه خلافت، موضوعي درخور تحقيق و بررسي است.
تبيين موضوع در انديشه اسلامي
مبناي مشروعيت از ديدگاه امام علي(عليه السلام)
از ديدگاه امام علي(عليه السلام) حق حاكميت و فرمانروايي، همانند حقوق ديگر، از حق اختصاصي خداوند متعال ناشي ميشود و با جعل او رسميت مييابد؛ «ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْضٍ»؛ «آنگاه خداوند از حقوق خود، حقوقي را بر بعض مردم نسبت به بعض ديگر واجب گرداند» ؛ يعني تمام حقوقي كه مردم به عهده هم دارند، ناشي از جعل و اراده الهي است. سپس امام(عليه السلام) فرمود:
وَأَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِن تِلْكَ الْحُقُوقِ حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيةِ وَحَقُّ الرَّعِيةِ عَلَى الْوَالِي فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُل.
پس حق زمامداري و رعيتپروري، بزرگترين حقي است كه خدا براي برخي از انسانها قرار داده است. در واقع اين فرمايش امام(عليه السلام)، تأكيد مضاعفي است بر اين مطلب كه حق حكومت و زعامت، ناشي از اراده خداوند است؛ زيرا پس از اينكه فرمود: «بزرگترين آن حقها كه خداوند واجب كرده، حق فرمانروا بر رعيت است و حق رعيت بر فرمانروا» دوباره تأكيد ميكند: «فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُل»؛ «اين فريضهاي است كه خداوند براي هر يك از زمامداران و رعايا بر ديگري قرار داده است»؛ يعني اين حقوق متقابل، فريضه و حكم خداوند است كه تنها او جعل ميكند و هيچ كسي غير از خدا حق دخالت و تصرف در آن را ندارد.
بنابراين از نظر امام علي(عليه السلام) تنها ولايت و حكومتي مشروع است كه مبتني بر اذن و مشيت الهي باشد و تمام اختيارات و صلاحيتهاي خود را از جعل و تشريع الهي گرفته باشد. به همين دليل، امام(عليه السلام) ولايت و رهبري خود را بر مسلمانان، حق و مشروع ميداند؛ زيرا حكومت و زعامت خود را حقي ميداند كه از طرف خدا براي ايشان جعل شده است؛ چنانكه فرمود: «فَقَدْ جَعَلَ اللهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيكُمْ حَقّاً بِوِلَايةِ أَمْرِكُم»؛ «خداوند سبحان براي من، بر شما حق حكومت و سرپرستي قرار داد»؛ يعني اگر من ادعاي حكومت و زعامت بر جامعه اسلامي را دارم، با تكيه بر اراده و مشيت الهي اين حق را براي خود قائلم.
امام(عليه السلام) در موارد متعددي بر اين نكته تأكيد فرمود كه حق ولايت و زعامت من بر مردم، مبتني بر خواست و اراده الهي است كه با نصب و تعيين پيامبر(صلي الله عليه و آله) رسميت يافته است؛ چنانكه فرمود:
وَ كَانَ نَبِيّ اللهِ(صلي الله عليه و آله) عَهِدَ إِلَيّ فَقَالَ: يا ابْنَ أبيطالب لَكَ وَلَايةُ أُمَّتِي مِنْ بَعْدِي فَإِنْ وَلَّوْكَ فِي عَافِيةٍ وَاجْتَمَعُوا عَلَيكَ بِالرِّضَا فَقُمْ بِأَمْرِهِمْ.
پيامبر(صلي الله عليه و آله) با من قرار گذاشت و فرمود: «اي پسر ابوطالب! بعد از من، حاكميت بر امت من با توست. اگر ايشان به سلامت و آسايش، تو را به زعامت و ولايت پذيرفتند و همگي بر تو راضي شدند، تو هم بر حكومت بر آنان اقدام كن».
از آنچه گفته شد، ديدگاه امام علي(عليه السلام) درباره دستگاه خلافت برآمده از سقيفه، به خوبي روشن ميشود؛ زيرا در نظر امام(عليه السلام)، ماهيت خلافت و امامت، چند بعدي است و مشروعيت آن نيز بر اساس جعل و اراده الهي است. پس بيترديد، اجتماع سقيفه و خلافت ابوبكر كه ماهيت صرفاً سياسي داشت و مبتني بر خواست و اراده كساني بود كه حتي به برتر نبودن خويش اعتراف داشتند، هرگز نميتواند مشروع باشد. اين حقيقت، يعني موافق نبودن امام(عليه السلام) با خلافت ابوبكر، در بسياري از خطبههاي نهجالبلاغه كه مشهورترين آنها خطبه شقشقيه است و نيز در سيره عملي آن حضرت، نمود كامل دارد كه ما ضمن پاسخ به شبهات وهابيت، به برخي از آنها اشاره خواهيم كرد.
شبهه اول: بيعت امام علي(عليه السلام) با ابوبكر
نخستين شبهه، مسئله بيعت آن حضرت با ابوبكر است. آنان بدون ذكر جزئيات جريان بيعت امام(عليه السلام) با ابوبكر، آن را دليلي مسلّم بر رضايت و موافقت امام با خلافت ابوبكر دانستهاند؛ چنانكه ابنتيميه، بنيانگذار وهابيت، ميگويد:
به تواتر معلوم است كه هيچ كسي از بيعت با ابوبكر سر باز نزده است؛ جز سعد بن عباده. اما علي(عليه السلام) و بنيهاشم، همراه با بقيه مردم، با وي بيعت كردند و هيچيك از آنان نمردند؛ مگر درحاليكه بيعت كرده بودند. گفته شده است علي(عليه السلام) تا شش ماه بيعتش را به تأخير انداخت يا در روز دوم بيعت عمومي، بيعت كرد. به هر حال، بيعت ايشان با ابوبكر بدون اكراه بود.
شاگردان و پيروان ابن تيميه نيز در آثارشان، به همين نحو سربسته، مسئله بيعت را ذكر كرده و از آن، موافقت امام علي(عليه السلام) را با دستگاه خلافت، نتيجه گرفتهاند. بنابراين آنان بيعت امام با خلفا را دليل بر مشروعيت نهاد خلافت ميدانند و ادعا ميكنند بين امام و خلفا هيچ مشكلي وجود نداشته است.
پاسخ شبهه اول
ميتوان در پاسخ به اين شبهه، به چند نكته اشاره كرد:
زمان بيعت
از چيزهايي كه آشكارا بر مشروعيت نداشتن دستگاه خلافت دلالت دارد، زمان بيعت امام و نحوه بيعت ايشان با خليفه اول است كه در تاريخ و كتب معتبر اهل سنت ثبت شده است. در كتابهاي معتبر روايي اهل سنت، مثل صحيح بخاري و صحيح مسلم، آمده است كه امام تا شش ماه بعد از رحلت رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) با ابوبكر بيعت نكرد؛ چنانكه بخاري ميگويد:
وَعَاشَتْ بَعْدَ النَّبِي سِتَّةَ أَشْهُرٍ فَلَمَّا تُوُفِّيتْ دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِيّ لَيلًا، وَلَمْ يؤْذِنْ بِهَا أَبَابَكْرٍ وَصَلَّى عَلَيهَا، وَكَانَ لِعَلِي مِنَ النَّاسِ وَجْهٌ حَياةَ فَاطِمَةَ، فَلَمَّا تُوُفِّيتِ اسْتَنْكَرَ عَلى وُجُوهَ النَّاسِ، فَالْتَمَسَ مُصَالَحَةَ أَبِيبَكْرٍ وَمُبَايعَتَهُ، وَلَمْ يكُنْ يبَايعُ تِلْكَ الأَشْهُرَ.
فاطمه زهرا(عليها السلام) بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) شش ماه زنده بود. وقتي از دنيا رفت، شوهرش او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را خبر نكرد و خود بر او نماز خواند. تا فاطمه زنده بود، علي(عليه السلام) ميان مردم احترام داشت. اما وقتي فاطمه(عليها السلام) از دنيا رفت، مردم از او روي گرداندند و اينجا بود كه علي(عليه السلام) با ابوبكر مصالحه و بيعت كرد. علي(عليه السلام) در اين شش ماه كه فاطمه زنده بود، با ابوبكر بيعت نكرده بود.
حال، ابن تيميه و يارانش بايد پاسخ دهند كه اگر خلافت ابوبكر در نگاه امام مشروع و موجه بود و امام آن را به رسميت شناخته بود، چرا امام(عليه السلام) در اين شش ماه از بيعت با ابوبكر خودداري كرد؟! درحاليكه خود علماي اهل سنت اين روايت را از پيامبر(صلي الله عليه و آله) نقل كردهاند كه فرمود: «مَنْ نَزَعَ يداً مِنْ طَاعَةٍ أَوْ فَارَقَ الْجَمَاعَةَ مَاتَ مِيتَةَ الْجَاهِلِيةِ» ؛ «هركسي دست از طاعت [امامي] بردارد و جماعت [مسلمانان] را متفرق كند، به مرگ جاهليت از دنيا رفته است».
آيا امام علي(عليه السلام) با وجود آگاهي از اين حديث و با اعتقاد به مشروعيت خلافت ابوبكر، به مدت شش ماه از اين دستور پيامبر(صلي الله عليه و آله) سرپيچي كرد و بيعت با خليفه اول را بدون هيچ عذري به تأخير انداخت؟! بيترديد، دليل اين تأخير امام و بيعت نكردنش با خليفه، چيزي جُز اعتقاد ايشان به مشروعيت نداشتن و غاصبانه بودن خلافت ابوبكر نيست. همان چيزي كه حضرت علي(عليه السلام) در ابتداي خطبه شقشقيه به آن تصريح كرد و فرمود:
أَمَا وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَإِنَّهُ لَيعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى.
آگاه باشيد به خدا سوگند! ابوبكر، جامه خلافت را بر تن كرد. درحاليكه ميدانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامي، همانند محور آسياب است به آسياب كه دور آن حركت ميكند.
نحوه بيعت
چگونگي و كيفيت بيعت امام با خليفه اول، بعد از گذشت شش ماه، از نكات ديگري است كه به روشني بر موافق نبودن امام با دستگاه خلافت، دلالت دارد. ابن قتيبه دينوري، از علماي اهل سنت، جريان بيعت را اينگونه شرح ميدهد:
علي(عليه السلام) را نزد ابوبكر آوردند و علي(عليه السلام) ميگفت: «من بنده خدايم و برادر رسول خدا(صلي الله عليه و آله)». به علي(عليه السلام) گفتند: «با ابوبكر بيعت كن». علي(عليه السلام) گفت: «من از شما به اين كار سزاوارترم. بيعت نميكنم و شما بايد با من بيعت كنيد. شما خلافت را از انصار با اين حجت كه شما از نزديكان پيامبر(صلي الله عليه و آله) هستيد، گرفتيد. درحاليكه شما خلافت را از ما اهل بيت غصب كرديد. آيا شما به انصار نگفتيد كه به محمد(صلي الله عليه و آله) نزديكتريد و انصار نيز خلافت را به شما تسليم كردند. من نيز با شما همانطور كه با انصار احتجاج كرديد، احتجاج ميكنم؛ ما به رسول خدا(صلي الله عليه و آله) در مرگ و زندگي او از شما سزاوارتريم. اگر ايمان داريد، رعايت انصاف را در حق ما به جا آوريد و در غير اين صورت، شما در ستم افتادهايد و خود به خوبي ميدانيد». عمر به علي(عليه السلام) گفت: «تا وقتي كه بيعت نكني، رهايت نميكنيم». علي(عليه السلام) در پاسخ عمر گفت: «شير را بدوش كه بخشي از آن، از آن تو خواهد بود. كار را براي ابوبكر محكم گير كه فردا آن را به تو برميگرداند». علي(عليه السلام) در ادامه سخنان خود گفت: « اي عمر! سوگند ياد ميكنم كه سخن تو را نميپذيرم و با او بيعت نميكنم». ابوبكر به علي(عليه السلام) گفت: «اگر بيعت نكني، تو را مجبور نميكنم».
گرچه در آخر اين نقل آمده است كه ابوبكر به علي(عليه السلام) گفت اگر بيعت نكني تو را مجبور نمي¬كنم، اما كليت اين داستان و گفتوگوي امام علي(عليه السلام) با سران سقيفه، به خوبي موضع و موقف امام(عليه السلام) را در برابر دستگاه خلافت آشكار ميكند. البته خود آن حضرت، واقعيت داستان بيعت را اينگونه شرح ميدهد:
إِنِّي كُنْتُ أُقَادُ كَمَا يقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّى أُبَايع.
مرا از خانهام كشان كشان به مسجد بردند؛ همانگونه كه شتر را مهار ميزنند و هرگونه فرار و اختيار را از او ميگيرند؛ تا اينكه بيعت كردم.
اما نويسندگان وهابيت، ديدگان خود را بر اين واقعيتها ميبندند و تنها اصل قضيه بيعت را ذكر مينمايند و سپس ادعا ميكنند كه هيچ اكراهي در كار نبوده است. درحاليكه اينگونه بيعت گرفتن از امام(عليه السلام)، از شگفتيهاي تاريخ اسلام و نشان روشنِ از عدم مشروعيت و مقبوليت خلافت ادعايي ياران سقيفه است؛ زيرا اگر كار خلفا منطبق بر آموزههاي شرع، و خلافت آنان مشروع بود، امام هرگز در امر بيعت تأخير نميكرد و با ياران سقيفه بر امر خلافت مناقشه نمينمود.
شبهه دوم: استناد به برخي وقايع تاريخي
نويسندگان وهابي براي اينكه رابطه امام با خلفا را خوب و بلكه دوستانه جلوه دهند، به هر چيزي تمسك ميكنند. آنان حتي به برخي قضاياي جزئي و حاشيه¬اي كه برخي مورخان در زندگي روزمره امام(عليه السلام) نقل كردهاند و از نظر تاريخي هم از صحت چنداني برخوردار نيست، استناد ميكنند؛ مانند ازدواج ام كلثوم دختر امام علي(عليه السلام) با خليفه دوم يا نامگذاري فرزندان حضرت به نامهاي خلفا. وهابيها بر خلاف روش هميشگي خود كه به همه چيز با ترديد نگاه ميكنند، در اين قضايا با قاطعيت داوري ميكنند و نخست، وقوع تاريخي چنين قضايايي را مسلّم ميگيرند و سپس آنها را دليل بر مدعاي خود، يعني رابطه حسنه امام با خلفا، ميپندارند.
پاسخ شبهه دوم
در پاسخ، ميتوان چند نكته را ذكر كرد.
نخست آنكه بر فرض قبول صحت تاريخي اين قضايا و وقوع آنها در زندگي امام، هيچكدام دلالت بر تأييد خلافت ابوبكر يا خلفاي بعد از او ندارد؛ زيرا هيچ رابطه منطقي بين وقوع اينگونه مسائل با تأييد خلافت از سوي امام وجود ندارد و در هيچ منبع تاريخي ذكر نشده است كه امام به دليل دوستي و علاقه¬اي كه به خلفا داشته است يا براي اينكه دستگاه خلافت را به رسميت بشناسد، فرزندانش را به نامهاي خلفا نامگذاري كرده يا دخترش را به تزويج خليفه دوم درآورده است.
بلكه بيشتر اينگونه قضايا جزو مسائل روزمره و عادي زندگي است كه هركسي در تعامل با جامعه و افراد محيط زندگي خود ممكن است داشته باشد؛ نه نشاندهنده موضعگيري عقيدتي و سياسي امام(عليه السلام) درباره خلفا و دستگاه خلافت. اينگونه برداشت بدون دليل، تنها ساخته ذهن نويسندگان وهابي است كه براي به كرسي نشاندن مدعاي خود، به هر چيزي تمسك ميكنند.
نكته دوم اينكه شواهد و وقايع مسلّم و انكارناپذير تاريخي نشان ميدهد كه رابطه امام با خلفا بعد از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و آله)، هيچگاه حسنه و دوستانه نبوده است. اين حقيقت، افزون بر اينكه از جريان بيعت آن حضرت آشكار ميشود، از سخنان و موضعگيريهاي ديگر آن حضرت نيز كه به مناسبتهاي مختلفي ابراز شده است، به روشني استفاده ميشود.
به استناد كتابهاي خود اهل سنت، آن حضرت حتي در زمان اوج قدرت خلفا، هيچگاه روي خوشي به آنان نشان نميداد و آشكارا مخالفت خويش را درباره شخصيت و عملكرد آنان بيان ميكرد؛ چنانكه محمد بن اسماعيل بخاري در صحيح خود، از عمر چنين نقل ميكند:
حين توفى الله نبيه أن الأنصار خالفونا واجتمعوا بأسرهم في سقيفة بني ساعدة وخالف عنّا علي والزبير ومن معهما.
بعد از وفات پيامبر(صلي الله عليه و آله)، انصار با ما در مسئله خلافت ابوبكر مخالفت كردند و همه آنها در سقيفه جمع شدند و علي(عليه السلام) و زبير و همراهان آن دو نيز با ما مخالفت كردند.
در جاي ديگر نيز نقل ميكند كه امام علي(عليه السلام) خطاب به ابوبكر فرمود:
وَلَكِنَّكَ اسْتَبْدَدْتَ عَلَينَا بِالأَمْرِ وَكُنَّا نَرَى لِقَرَابَتِنَا مِنْ رَسُولِ اللهِ، نَصِيبًا.
تو در مسئله خلافت با ما مستبدانه رفتار كردي و ما به واسطه خويشاونديمان با رسول خدا(صلي الله عليه و آله) معتقديم كه حق و نصيبي در خلافت بعد از رسول خدا(صلي الله عليه و آله) داريم. [اين كلمات را حضرت فرمود] تا اشك از چشمان ابوبكر جاري شد.
همچنين مسلم در صحيح خود، به نقل از «مالك بن اوس» مينويسد كه خليفه دوم، خطاب به امام علي(عليه السلام) و عباس عموي پيامبر(صلي الله عليه و آله) گفت:
فلما توفي رسول الله قال أبوبكر أنا ولىّ رسول الله فجتئما تطلب ميراثك من ابن أخيك ويطلب هذا ميراث امرأته من أبيها فقال أبوبكر قال رسول الله «ما نورث ما تركنا صدقة» فرأيتماه كاذبا آثما غادرا خائنا.
چون رسول الله(صلي الله عليه و آله) رحلت كرد، ابوبكر گفت: من خليفه پيامبرم و شما دو نفر نزد ابوبكر آمديد و تو اي عباس! ارث خود را از برادرزادهات ميخواستي و اين (علي) ميراث زنِ خود را از مال پدرش طلب ميكرد. ابوبكر به شما گفت كه رسول الله(صلي الله عليه و آله) فرمود: «از ما ميراث برده نميشود. آنچه ما بگذاريم صدقه است». آنگاه شما دو نفر، او را دروغگو، گنهكار و خائن ميدانستيد.
اين بيان عمر كه در معتبرترين كتب اهل سنت آمده است، به خوبي ميتواند نظر و موضع امام علي(عليه السلام) درباره ابوبكر و خلافت وي را آشكار كند. طبق اين نقل، ابوبكر از نظر امام علي(عليه السلام)، دروغگو، گنهكار و خائن بوده است. بنابراين چگونه ميتواند ولايت و حكومت چنين آدمي، از نظر امام كه ولايت و حكومت را مبتني بر جعل و اراده الهي ميداند، مشروع باشد و به تأييد امام برسد.
شبهه سوم: تأييد خلفا در روايت منسوب به امام علي(عليه السلام)
نويسندگان وهابي مسلك، افزون بر سيره عملي امام كه نمونههايي از آن ذكر شد، به برخي از روايات منقول از آن حضرت كه در منابع شيعه آمده است، استدلال كردهاند تا ادعاي خود، يعني تأييد خلفا و نهاد خلافت از سوي امام را به اثبات برسانند. از جمله ناصر بن عبدالله قفاري، روايتي منسوب به امام علي(عليه السلام) را كه در بحارالانوار آمده است، در شمار دلايل تأييد خلافت و خلفا از جانب آن حضرت ذكر ميكند. متن روايت بدين شرح است كه امام علي(عليه السلام) فرمود:
وَأُوصِيكُمْ بِأَصْحَابِ نَبِيّكُمْ لَا تَسُبُّوهُمْ وَهُمُ الَّذِينَ لَمْ يحْدِثُوا بَعْدَهُ حَدَثاً وَلَمْ يؤْوُوا مُحْدِثاً فَإِنَّ رَسُولَ اللهِ(صلي الله عليه و آله) أَوْصَي بِهِم.
و سفارش ميكنم شما را به ياران پيامبرتان كه آنان را دشنام ندهيد. آن ياران، كسانياند كه بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) بدعتي در دين نگذاشتند و به بدعتگذارندهاي برنگشتند، همانا رسول الله(صلي الله عليه و آله) درباره آنها وصيت كرده است.
پاسخ شبهه سوم
علماي وهابي اينگونه روايات را به شكل سربسته و خطابهگونه ذكر كرده و بدون توضيح منطوق و مفهوم آنها، آن را دليل مسلّم به نفع خودشان پنداشتهاند. درحاليكه با ژرفانديشي در روايت، نه تنها دليل به نفع آنها نيست، بلكه دليل بر رد ادعايشان است؛ زيرا در اين روايت، امام(عليه السلام) - بر خلاف نظر وهابيها كه مطلق همراهان پيامبر(صلي الله عليه و آله) را صحابه و داراي عدالت و احترام ميدانند - آشكارا كساني را كه همراه پيامبر(صلي الله عليه و آله) بودهاند، به دو گروه تقسيم ميكنند: عدهاي كه بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) بدعتگذاري نكرده و به بدعتگذاران هم تكيه نداشتهاند. امام(عليه السلام) مردم را به رعايت حق آنها و دشنام ندادن و توهين نكردنشان توصيه ميفرمايد. اما گروه ديگري نيز كه از مفهوم كلام امام استفاده ميشود و آنها كساني بودند كه بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) دچار بدعت و برگشت به بدعتگذاران شدند. از مفهوم كلام امام، چنين برمي¬آيد كه امام اين عده را اصلاً صحابه و يار پيامبر(صلي الله عليه و آله) نمي¬داند؛ زيرا بعد از اينكه فرمود: «أُوصِيكُمْ بِأَصْحَابِ نَبِيكُمْ...»، مفهوم اصحاب پيامبر(صلي الله عليه و آله) را مشخص كرد و فرمود:
«وَهُمُ الَّذِينَ لَمْ يحْدِثُوا بَعْدَهُ حَدَثاً وَلَمْ يؤْوُوا مُحْدِثاً»؛ يعني اصحاب پيامبر(صلي الله عليه و آله)، تنها كساني بودند كه بعد از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و آله) گرفتار بدعت و مراجعه به بدعتگذاران نشدند. اما كساني كه بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) بدعتگذاري كردند و سنت و دستورهاي ايشان را زير پا گذاشتند و دگرگون ساختند، يار و صحابه پيامبر(صلي الله عليه و آله) نبوده و نيستند.
اما براي اينكه بدانيم چه كساني از همراهان پيامبر(صلي الله عليه و آله)، بعد از رحلت ايشان، دچار بدعت در دين شدند و طبق فرمايش امام(عليه السلام)، در واقع از جرگه اصحاب و ياران واقعي پيامبر(صلي الله عليه و آله) بيرون بودند، بايد به كتب تاريخ، حديث و سيره مراجعه كنيم و بررسي كنيم چه كسي آشكارا با دستور پيامبر(صلي الله عليه و آله) در آخرين لحظات عمر شريفش كه قلم و كاغذي خواست تا آخرين وصيت خود را كه تضمينكننده هدايت امت بود بنويسد و فرمود «ائتوني بكتاب أكتب لكم كتابا لا تضلوا من بعده» مخالفت كرد و گفت: «غلبه الوجع وعندنا كتاب الله حسبنا» ؛ يعني درد بر پيامبر(صلي الله عليه و آله) غالب شده است و درحاليكه قرآن پيش ماست، نيازي به وصيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) نداريم.
يا بررسي كنيم چه كساني نماز تراويح را بر خلاف سنت پيامبر(صلي الله عليه و آله) به جماعت اقامه كردند و به نقل بخاري آن را «نِعْمَ الْبِدْعَةُ هَذِهِ» (بدعت خوب) خواندند. بر اساس فرمايش امام(عليه السلام) چنين كساني در زمره اصحاب و ياران پيامبر(صلي الله عليه و آله) نبودند. با اين حال، چگونه ميتوان ادعا كرد كه امام، خلافت و رهبري چنين افرادي را تأييد كرده است. درحاليكه طبق اين سخن امام، چنين افرادي اصولاً از جرگه صحابه و ياران راستين پيامبر(صلي الله عليه و آله) بيروناند.
شبهه چهارم: همسويي امام علي(عليه السلام) با خلفا در خطبه 228 نهجالبلاغه
برخي از نويسندگان وهابي، كلام امام علي(عليه السلام) در خطبه 228 نهجالبلاغه را مؤيد ادعاي خويش ذكر كردهاند و آن را دليل بر موافقت و همسويي امام با دستگاه خلافت پنداشتهاند. متن خطبه چنين است:
لِلهِ بَلَادُ فُلَانٍ فَلَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ وَدَاوَي الْعَمَدَ وَأَقَامَ السُّنَّةَ وَخَلَّفَ الْفِتْنَةَ ذَهَبَ نَقِي الثَّوْبِ قَلِيلَ الْعَيبِ أَصَابَ خَيرَهَا وَسَبَقَ شَرَّهَا أَدَّى إِلَى اللهِ طَاعَتَهُ وَاتَّقَاهُ بِحَقِّهِ رَحَلَ وَتَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ لَا يهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ وَلَا يسْتَيقِنُ الْمُهْتَدِي.
خداوند، شهرهاي فلاني را بركت دهد؛ كژيها را راست نمود و بيماريها را معالجه كرد. سنت را برپا داشت و آشوب و فتنه را پشت سر گذاشت. پاكجامه و كمعيب از دنيا رفت. به خير و نيكي آن رسيد و از شر و بدي آن رهايي يافت. طاعت خدا را به جا آورد و از نافرماني او پرهيز كرد. از دنيا رفت. درحاليكه مردم را بر سر چند راهي باقي گذاشت كه نه گمراه در آن راه مييابد و نه راهيافته به باور و يقين ميرسد.
شارحان، مترجمان و صاحبنظران نهج البلاغه، درباره مصداق اين كلام، آرا و نظرات گوناگوني ابراز كردهاند: گروهي مصداق اين سخن حضرت را، عمر بن خطاب و گروهي ديگر، مصداق را يكي از ياران امام علي(عليه السلام) مانند سلمان فارسي يا مالك اشتر دانستهاند. گروه سوم نيز اصولاً محتواي كلام امام را تحسين و تمجيد از كسي ندانستهاند. بلكه آن را به گونه ديگري تفسير كردهاند. اما علماي وهابي، همه اين اختلافنظرها را ناديده ميگيرند و با قاطعيت، كلام امام را درباره ابوبكر يا عمر تفسير ميكنند و سپس چنين نتيجه ميگيرند كه امام با خلافت و حكومت آنان مشكلي نداشته است. ما در ادامه اين گفتار، مهم¬ترين نظرات را درباره اين سخن حضرت، ذكر ميكنيم تا ثابت كنيم مصداق سخن امام(عليه السلام)، خلفاي پيش از آن حضرت نيستند.
پاسخ شبهه
بيشتر شارحان اهل سنت، مانند ابن ابي¬الحديد و محمد عبده، مقصود امام در اين خطبه را عمر بن خطاب دانسته و گفتهاند منظور امام در اين خطبه، ستايش از خليفه دوم بوده است. ابن ابي¬الحديد، براي صحت نظر خود، چند نكته را بهعنوان قرينه يا تأييديه مطرح ميكند.
نكته اول: وي ادعا ميكند در نسخهاي از نهجالبلاغه، به خط خود سيد رضي، ديدم كه در ذيل كلمه «فلان»، نام عمر نوشته بود. اين ادعا به فرض صحت، نميتواند چيزي را ثابت كند؛ زيرا «هيچ بعيد نيست كه اين نسخه [اگر هم اصل باشد] سالها دست اين و آن بوده و برخي (كساني غير از سيد رضي)، اين كلمه را ذيل آن نوشته باشند» ؛ زيرا اينگونه تحريفات در كتب خطي، به راحتي انجام شدني است و هركسي ميتواند چيزي به آن بيفزايد.
نكته دوم: ابن ابي¬الحديد ميگويد:
نوع ستايشهايي كه در اين كلام آمده، ميرساند كه امام از يك مقام حكومتي ستايش ميكند؛ زيرا سخن از مردي است كه كجيها را راست و علتها را رفع كرده است و چنين توصيفي بر گذشتگان صحابه، جُز عمر قابل انطباق نيست.
پاسخ اين سخن آن است كه از طريق چنين استنباط كلي (كلام امام درباره يك مقام حكومتي است)، هرگز نميتوان مصداق خارجي آن را مشخص كرد؛ زيرا همانگونه كه خليفه دوم عهدهدار مقامات حكومتي بوده است، برخي از ياران نزديك امام هم متصدي امور حكومت بودهاند؛ مانند مالك اشتر و سلمان فارسي. بنابراين از كجا معلوم كه منظور امام حتماً عمر بوده است. بلكه ممكن است يكي از ياران حضرت، منظور باشد؛ چنانكه برخي از محققان ذكر كردهاند.
نكته سوم: ابن ابي¬الحديد در ادامه، از طبري نقل كرده است كه زنان در فوت عمر گريه ميكردند و دختر ابي¬حثمه چنين ندبه ¬كرد: «واعمراه أقام الأود وأبرأ العمد...»؛ «دريغ از عمر كه محنتها را ببرد و كارها را سامان داد». سپس طبري از مغيرة بن شعبه نقل ميكند كه پس از دفن عمر، به سراغ علي(عليه السلام) رفتم و خواستم سخني از او درباره عمر بشنوم. علي(عليه السلام) بيرون آمد. درحاليكه سر و صورتش را شسته بود و هنوز از صورتش آب ميچكيد و خود را در جامهاي پيچيده بود و مثل اينكه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او استقرار مييابد، گفت: دختر ابي¬حثمه راست گفت كه «لقد قوّم الأود...». ابن ابيالحديد اين داستان را مؤيد نظر خودش قرار ميدهد كه جملههاي نهج¬البلاغه در ستايش عمر گفته شده است.
ما براي اينكه به اصل ماجرا پي ببريم، بايد اصل نقل طبري را بررسي كنيم. طبري در كتاب «تاريخ الامم و الملوك»، جريان را اينگونه بيان كرده است:
عن المغيرة بن شعبة، قال: لما مات عمر رضي الله عنه بكته ابنة أبي حثمة، فقالت: وا عمراه! أقام الأود، وأبرأ العمد، أمات الفتن، وأحيا السنن، خرج نقي الثوب، بريئا من العيب.
مغيره نقل ميكند كه بعد از مرگ عمر، دختر ابي¬حثمه بر او گريه كرد و چنين گفت: «وا عمراه أقام الأود، وأبرأ العمد...».
بنابراين خود مغيره، اصل اين سخن را كه فلان زن چنين گفته است، نقل ميكند. سپس او ميگويد كه بعد از دفن عمر، وقتي خدمت امام رفتيم، حضرت چنين فرمود:
فقال: يرحم الله ابن الخطاب لقد صدقت ابنة أبيحثمة، لقد ذهب بخيرها، ونجا من شرها، أما والله ما قالت، ولكن قولت.
خدا پسر خطاب را بيامرزد! دختر ابيحثمه راست گفت كه از خير خلافت بهره برد و از شر آن خلاص شد. به خدا او نگفت بلكه به زبانش نهاده بودند.
با توجه به نقل طبري، چند نكته درخور اهميت است:
اولاً: چنانكه ملاحظه ميشود، نقل طبري و تعبيراتي كه از امام(عليه السلام) در اين نقل وجود دارد، كاملاً متفاوت از تعبيراتي است كه در خطبه 228 نهج البلاغه وجود دارد. بنابراين داستان و تعبيراتي را كه طبري نقل كرده، غير از تعبيرات امام در نهجالبلاغه است و ربطي به خطبه امام ندارد و نمي¬تواند مؤيد براي نظر ابن ابيالحديد باشد.
ثانياً: بر فرض يكي دانستن هر دو سخن امام(عليه السلام)، راوي اصل جريان و تعبيراتي كه از اين خانم در تاريخ طبري حكايت شده، مغيرة بن شعبه است كه در دشمني مغيره با اهل بيت و شخص امام علي(عليه السلام) هيچگونه ترديدي نيست. ازاينرو اين احتمال بسيار قوت ميگيرد كه او اين سخن را از خود ساخته، سپس به خدمت امام رفته و آن را از زبان آن زن حكايت كرده باشد؛ تا واكنش امام را به اين سخن بيبيند. ابن ابيالحديد نيز به اشتباه، آن را مؤيد نظر خويش تلقي كرده است.
ثالثاً: طبق نقل طبري، آنچه را امام تأييد كرده، بخشي است كه متضمن هيچگونه ستايشي از خليفه دوم نيست؛ زيرا امام فرمود: «دختر ابيحثمه راست گفته است كه عمر از خير خلافت بهره برد و از شر آن خلاص شد». در اين مقدار از كلام امام كه سخن آن زن را تأييد كرده است، هيچ مدحي از عمر وجود ندارد. اما جالب اين است كه امام(عليه السلام) بلافاصله قسم ياد ميكند: «أما والله ما قالت، ولكن قوّلت»؛ «به خدا قسم! او نگفته است. بلكه به زبانش نهادند». پس آنچه را او نگفته است و به او بستهاند، چه بوده است؟! پاسخ اين پرسش، به احتمال زياد، همين سخن حضرت در نهج البلاغه است كه فرمود: «فلقد قَوَّمَ الاَوَدَ وداوَى العَمَد وأقام السُنّة وخَلَّف الفتنة». پس اين قسمت را دختر ابيحثمه نگفته است. بلكه طبق فرمايش امام (قوّلت)؛ يعني به زبانش انداخته يا به او بستهاند، در واقع اين را كساني ديگر (مغيره يا غير او) به آن زن بستهاند؛ چنانكه شهيد مطهري= بعد از نقل سخن ابن ابي الحديد ميگويد:
ولي برخي از متتبعان عصر حاضر، از مدارك ديگري غير از طبري، داستان را به شكل ديگري نقل كردهاند و آن اينكه علي(عليه السلام) پس از آنكه بيرون آمد و چشمش به مغيره افتاد، به صورت پرسش فرمود: آيا دختر ابيحثمه آن ستايشها را كه از عمر ميكرد، راست ميگفت؟! بنابراين جملههاي بالا نه سخن علي(عليه السلام) است و نه تأييدي از ايشان است از گوينده اصلي كه زني بوده است و سيد رضي= كه اين جملهها را ضمن كلمات نهجالبلاغه آورده، اشتباه كرده است.
به هر حال با وجود اين همه احتمال، نمي¬توان در معنا و مصداق سخن امام، با قاطعيت و يقين داوري كرد. ازاينرو تمسك علماي وهابي به اين سخن امام، بدون دليل است و بيش از آنكه مبتني بر مستندات محكم تاريخي باشد، برآمده از تخيلات و تفكرات تعصبآميز خود آنان است.
رابعاً: اگر از همه آنچه گفته شد بگذريم، بزرگترين چالش نظر وهابيت درباره تفسير كلام امام، تعارض اين نظر با ديگر فرمايشات صريح امام در مورد خليفه اول است كه در خطبههاي مختلف نهجالبلاغه، به ويژه خطبه شقشقيه آمده است كه آنجا درباره ابوبكر فرمود:
أَمَا وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَإِنَّهُ لَيعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى... فَيا عَجَباً بَينَا هُوَ يسْتَقِيلُهَا فِي حَياتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ.
آگاه باشيد به خدا سوگند! ابوبكر، جامه خلافت را بر تن كرد. درحاليكه ميدانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامي، همچون محور آسياب است به آسياب كه دور آن حركت ميكند... . شگفتا ابوبكر كه در حال حيات خود از مردم ميخواست عذرش را بپذيرند، چگونه هنگام مرگ، خلافت را به عقد ديگري درآورد؟!
خود خليفه دوم نيز چنانكه در پاسخ دليل دوم گذشت، نقل كرده است كه امام(عليه السلام)، ابوبكر و عمر را دروغگو، گناهكار، حيلهگر و خيانتكار معرفي ميكند. بنابراين اگر ديدگاه امام(عليه السلام) درباره خلفا آن چيزي بوده است كه خليفه دوم وصف ميكند، ديگر جايي براي تراشيدن دليل و استناد نميماند تا وهابيت با استناد به آن، امام را موافق دستگاه خلافت نشان دهد. اگر هم مواردي، مانند خطبه 228 نهج البلاغه، بنابر ظاهر خود، ستايش از كسي را ميرساند، بيترديد آن شخص عمر يا ابوبكر نبوده است. بلكه اشاره به ياران خود حضرت بوده است؛ مانند مالك اشتر يا سلمان فارسي.
نتيجهگيري
با بررسي ادله و مستندات علماي وهابي درباره اينكه امام علي(عليه السلام)، خلافت ابوبكر را تأييد كرده است، به اين نتيجه ميرسيم هيچكدام از ادله آنان نمي¬تواند چنين ادعايي را ثابت كند؛ زيرا در سيره امام علي(عليه السلام) كه در خود منابع اهل سنت ذكر شده است، نميتوان مطلبي يافت كه ناظر بر تأييد خلافت ابوبكر باشد. در واقع تمامي دلايل علماي وهابي يا دلالت بر مقصود آنان ندارند يا درست بر خلاف گفته آنان است؛ چنانكه به تفصيل بيان شد.
فهرست منابع
* قرآن كريم.
* نهج البلاغه.
1. اصول مذهب الشيعة الامامية الإثني عشريه، عرض و نقد، ناصر بن عبدالله القفاري، چاپ اول، بينا، 1414ه .ق.
2. الإمامة و السياسه، عبدالله بن مسلم بن قتيبة الدينوري، چاپ اول، بيروت، دارالاضواء، 1410ه .ق.
3. الإنباء في تاريخ الخلفاء، محمد بن علي (ابن عمراني)، چاپ اول، قاهره، دارالآفاق العربيه، 1421ه .ق.
4. بحار الأنوار، محمدباقر المجلسي، چاپ دوم، بيروت، درا احياء التراث العربي، 1403ه .ق.
5. پيام امام، ناصر مكارم شيرازي، بي¬نا، بيتا.
6. تاريخ الأمم و الملوك، محمد بن جرير الطبري، چاپ دوم، بيروت، دارالتراث، 1387ه .ق.
7. خبر تزويج أمكلثوم من عمر، سيد علي الميلاني، چاپ چهارم، قم، مركز الحقائق الاسلاميه، 1430ه .ق.
8. شرح المقاصد، سعدالدين التفتازاني، چاپ اول، قم، الشريف الرضي، 1409ه .ق.
9. شرح نهج البلاغه، عزالدين ابوحامد ابن ابيالحديد، چاپ اول، قم، كتابخانه آيتالله مرعشي نجفي، 1337.
10. شرح نهج البلاغه، ميثم بن علي البحراني، چاپ دوم، بيجا، دفتر نشر الكتاب، 1362ه .ق.
11. الشيعة و التصحيح، موسي الموسوي، 1408ه .ق.
12. الشيعه و السنه، احسان الهي ظهير الباكستاني، چاپ سوم، لاهور، ادارة ترجمان السنه، 1396ه .ق.
13. صحيح البخاري، محمد بن اسماعيل البخاري، چاپ سوم، بيروت، دار ابن كثير، 1407ه .ق.
14. صحيح البخاري، محمد بن اسماعيل بخاري، چاپ اول، دارطوق النجاه، 1422ه .ق.
15. صحيح مسلم، مسلم بن حجاج النيشابوري، بيروت، دار احياء التراث العربي، بيتا.
16. القاموس المحيط، محمد بن يعقوب الفيروزآبادي، چاپ اول، دارالكتب العلميه، بيروت، بيتا.
17. مجموعه آثار، مرتضي مطهري، صدرا، تهران، 1389ه .ش.
18. المسترشد في امامة علي بن ابي¬طالب، محمد بن جرير الطبري، چاپ اول، قم، كوشانپور.
19. مسند أبييعلي، احمد بن علي ابويعلي التميمي، چاپ اول، دمشق، دارالمامون للتراث، 1404ه .ق.
20. مسند احمد، احمد بن حنبل الشيباني، چاپ اول، بيروت، عالم الكتب، 1419ه .ق.
21. مفردات الفاظ القرآن، راغب الاصفهاني، چاپ اول، بيروت دار القلم، بيتا.
22. منهاج البراعة في شرح نهج البلاغه، ميرزا حبيبالله الخوئي، چاپ چهاردهم، تهران، مكتبة الاسلاميه، 1400ه .ق.
23. منهاج السنه، احمد بن حليم بن تيميه، چاپ اول، مصر، مؤسسة قرطبه، 1406ه .ق.
24. النهاية في غريب الحديث و الأثر، ابن اثير الجزري، چاپ چهارم، مؤسسه اسماعيليان، قم، 1367ه .ق.